داستانی درباره تعزیه خوانی به قلم یوسف یزدیان وشاره
یوسف یزدیان وشاره یکی از خاطرات زیبای کودکی اش را در قالب داستان زیر برای شما نوجوانان عزیز به نمایش گذاشته است.
تماشای تعزیه را خیلی دوست دارم. کوچک تر از این که بودم، تعزیه برایم نمایش نبود، صحنه های واقعی جنگ و نبرد بود، زورگویی ابن سعد بود و بی رحمی هایش، خونریزی شمر بود و خولی و یزید و همیشه از تعزیه خوان های سرخ پوش می ترسیدم؛ اما حالا دوست دارم بنشینم جلوتر از همه و زُل بزنم به وسط حسینیه که در آن جا مجلس تعزیه برپا کرد ه اند.
راستش را بخواهید، فکر می کنم، کم از بچه های تعزیه خوان نیستم. خیلی وقت ها شده توی دشت روستایمان زده ام زیر آواز و برای خودم چهچه زد ه ام که یکی دو نفر از هم ولایتی ها گفته اند اگر ترشی نخوری یک چیزی می شوی! شاید شوخی شوخی یک چیزی گفته باشند؛ اما واقعاً دو سه سالی است دلم می خواهد یکی از همان بچه هایی باشم که در نقش های مختلفی تعزیه خوانی می کنند. دلم می خواهد یکی از دوطفلان مسلم باشم که آواره ی کوه و بیابان و درمانده ی کوی و خیابان شد هاند و دربه در به دنبال پدر میگردند.
اوّل محرّم است که تصمیم گرفتهام هرطور شده امسال یکی از دو طفلان مسلم باشم. حسرت تعزیهخوانیام را به بابا میگویم. بابا خودش سواد ندارد؛ اما بیش تر تعزیهها را از حفظ است و هروقت فرصتی باشد و هرجا عشقش بکشد شروع میکند به خواندن تعزیه. به تنهایی، هم حضرت عباس میشود، هم شمر؛ هم زینبخوانی میکند هم امامخوانی. از زیر و بم صداها و لحنی که میخوانَد، میشود فهمید الآن نسخه اش چیست. گاهی وقتها اشکهایش هم جاری میشود و چنان بغضی میکند که لحظاتی از خواندن باز میماند و دوباره از نو زمزمه میکند.
سر شبی است و کتاب فارسی پنجم دبستانم را تکیه دادهام به پایهی چراغ گردسوز روی کرسی و زیر نور کم رنگش دارم از روی درس «موسی و شبان» رونویسی میکنم. بابا تا خِرخِره رفته زیر کرسی و مشغول خواندن رجزهای معروف حضرت عباس با شمر ذی الجوشن است که تعزیهخوانی اش را قطع میکنم:
- «تعزیه دوطفلان رو برام میخونی؟»
لحاف را کنار میزند. خودش را جمع وجور میکند و تکیه میدهد به پشتی: «از دوطفلان فقط آن جایی را بلدم که بچهها، یعنی ابراهیم و محمد، میافتند به دام حارث.»
- «واقعاً؟! چه خوب! همون جا را بخوان.»
شروع میکند به خواندن نسخههای دوطفلان، گاهی ابراهیم میشود، گاهی محمد، حارث را هم میخواند:
- «...نه آخر ما ز اولاد رسولیم – گل نورستهی باغ بتولیم! چه جرمی سر زده از ما دو کودک...»
میگویم: «دوس دارم تعزیه بخونم. میخوام یکی از دوطفلان مسلم بشم.»
با بی تفاوتی میپرسد: «بلدی دست خط قدیمی بخونی؟ اصلاً رویش را داری بری وسط جمعیت؟!» میمانم چه جوابی بدهم و او دوباره مشغول زمزمههای خودش میشود.
میروم توی لاک خودم. میبینم راست میگوید. آن نسخههایی را که من دیدهام، با آن کاغذهای کاهی و ترکخورده و آن خطهای شکسته و کج کج، جرئتم را برای تعزیهخوانی کم میکند؛ اما من تصمیم گرفتهام هرطور شده تعزیه بخوانم. دفتر و کتابم را پرت میکنم گوشهی اتاق و با التماس میگویم: «نسخه ی یکی از دوطفلان رو برام میگیری؟ روم نمیشه از حاج رمضون بگیرم.»
تمسخرکنان جواب میدهد: «تو که این جوری کم رویی، چطور میخوای بری وسط مردم وایسی بخونی؟»
وقتی میبینم اعتنایی به خواستهی من ندارد و همان طور حرف خودش را میزند، احساس میکنم در و دیوار اتاق دارد روی سرم خراب میشود. به ذهنم میرسد بروم پیش دایی عباس و از او بخواهم مرا به حاجی رمضان تعزیهخوان معرفی کند. به هر بهانه ای بابا را راضی میکنم، برویم شب نشینی خانهی دایی. فانوس را بر میداریم و میزنیم به کوچههای پر از یخ و برف.
هنوز دقایقی زیر کرسی دایی عباس ننشسته ایم که زن دایی، مَجمَعَهی رنگارنگ تنقّلات زمستانی را میگذارد روی کرسی. چند لحظه دستم روی مَجمَعَه میچرخد. ماندهام از باسلوق شروع کنم یا جوزه قند. دایی عباس میپرسد: «از بچهها خبر دارید یا نه؟ دلم برای شان تنگ شده.»
بابا جواب میدهد: «ای...، بی خبر نیستیم. حسین کاغذ داده و نوشته توی کوچههای تهران یک ذره برف هم نمیماند. همه را میریزند توی نهرهای آب.»
برای این که به مقصودم نزدیک شوم از دایی عباس میپرسم: «شما که بلدین قرآن بخونین، چرا تعزیه نمیخونین دایی؟»
دایی میگوید: «قدیم ترها چندبار تعزیه خوندم!... تعزیهخونی برای خودش ادا و اصولی داره که باس اول عاشق باشی، بعد...»
میگویم: «دلم میخواد تعزیه بخونم!»
دایی جوزه قندی توی دهان میگذارد و میگوید: «غصه اش را نخور دایی جون! خیلی وقت داری برای تعزیه خوندن، الآن باس درس بخونی.»
میگویم: «دوطفلان که میتونم باشم!»
بابا میگوید: «از سر شبی پاشو توی یه کفش کرده که الّاوبلّا میخوام تعزیه بخونم!» و دایی عباس با خوش رویی جواب میدهد: «حالا که این قدر مشتاقه، خب بخونه.»
با التماس به دایی میگویم: «میشه به حاج رمضون بگی نسخه شو بهم بده؟!... نسخه شو میگیری واسم؟»
بابا و دایی عباس با خندههای معنادارشان همان طور نگاهم میکنند؛ ولی زن دایی، اشکهای سرازیرم را میبیند و با چشم غرهای به دایی، رو میکند به من: «پا شو زن دایی جون، پا شو. پا شو بریم خونه حاج رمضون. خودم سفارشت رو به زنش میکنم. عمه کشور خودش نسخه رو از حاج رمضون میگیره، میذاره کف دستت.»
فانوس به دست، با زن دایی، راه میافتیم توی کوچههای یخ زده و تا خانهی حاج رمضان میلرزم. هرچه در میزنیم، کسی در را باز نمیکند. زن دایی میگوید:
- «یقین که جایی رفته باشند شب نشینی.»
در راه بازگشت، زن دایی، قربان صدقهام میرود و قول میدهد فردا صبح اول وقت برود خانهی حاج رمضان و سفارش مرا به عمه کشور بکند تا نسخهی دوطفلان را بدهند به من.
فردایش، موقع شلوغی تقسیم نسخهها به پشتوانهی حرف زن دایی میروم تا نسخهام را بگیرم. با قوّت قلبی که پیدا کردهام میروم جلو. حاج رمضان مردّد نگاهم میکند؛ ولی نسخه را میدهد دستم. سر میگذارد بیخ گوشم و آهسته میگوید: «همین امشب برو منزل ملاغلام رضا و نسخه ات را تمرین کن.»
نیم نگاهی به نسخه میاندازم و فوری میگذارمش در جیب کتم. انگار نقشهی گنجی یافتهام که نمیخواهم دیگران از آن سر دربیاورند. چند بار نسخه را با سرانگشتانم توی جیب لمس میکنم، زیباترین هدیه، نایاب ترین چیز. آیا واقعاً میخواهم تعزیه بخوانم!؟ نسخه را به آرامی از جیب بیرون میکشم و نگاهی به آن میاندازم. عاشقانه، با یک دنیا آرزو، بالای نسخه نوشته شده:
«نسخهی ابراهیم بن حضرت مسلم بن عقیل در تعزیهی دوطفلان.»
چند خط اول را با حرکت چشمها مرور میکنم. هرچند با خطهای کشیده و کج نوشته شدهاند، ولی میتوانم بخوانم شان. دوباره میگذارمش در جیب. شاد و سرخوش از حسینیه میزنم بیرون. در راه خانه احساس میکنم وارد دنیای دیگری شدهام. از این که توانستهام نسخه ی تعزیه را به چنگ بیاورم و فردا در جمع تعزیهخوانها باشم، بر خود میبالم.
شب، نسخهام را با غرور به بابا نشان میدهم و از او قول میگیرم بعد از شام برویم خانهی ملاغلام رضا و تعزیهام را با او تمرین کنم. میرویم. با روی باز میپذیردمان. بعد از احوال پرسی و صحبت از کشت و کار و گوسفند و آب قنات، بالاخره نوبت نسخهخوانی میشود. اوّل، نسخهام را میخواند و بعد جوابش را از نسخهی خودش. هر دو را از حفظ. من از رو میخوانم؛ ولی او اصرار دارد با همان آهنگی بخوانم که او نسخهی مرا میخواند. خودش نسخه اش را ساده میخواند. انگار میخواهد کتاب بخواند. میخوانم. میخواند. از نو. دوباره و سه باره و هربار او شعرهای حارث را میخواند، همان طور ساده. باز هم میگوید: «از سر بخوان.» من با همان آهنگ حزینی که یادم داده میخوانم؛ اما مُلّا یک مرتبه میرود در جلد حارث. میشود همان حارث بدنام تعزیه و چنان دادی میکشد که نیم متر میپرم عقب. برایش غیرمنتظره نیست. اشارهای میکند تماشایی، با حرکت چشم و ابرو، با تمام صورت؛ یعنی ادامه اش را بخوان. میخوانم. از نو میخوانم. مجلس تعزیه ای است انگار. التماس محمد به حارث: «ای حارث شوم و دغا! اول مرا بنما شهید» و التماسهای ابراهیم: «کن شرم از روی خدا، اول مرا بنما شهید.» ابراهیم و محمد با سوز و گداز روی هم را میبوسند و به مسلخ حارث میروند. تمام.
در راه خانه، خودم نیستم. ابراهیم هستم. درهای بسته، تاریکی، بی کسی، غریبی، سرما و صدای گرگها از دور و نزدیک...
زیر کرسی یادم میآید مشقهایم را ننوشتهام. دفتر و کتابم را پهن میکنم روی کرسی. متکا را میگذارم زیر پا و خواب آلوده، تکلیف شب را ازسر میگیرم. وقت خواب است؛ اما گردسوز باید ناچار بسوزد. خوب آلودگی، غُرغُرهای زن بابا. با همهی اینها دو صفحه ای مینویسم... خواب امانم را میبُرَد. چراغ را فوت میکنم و فرومیروم زیر کرسی. چشمها را میبندم. مثل همیشه شروع میکنم به فرستادن صلوات و خواندن تسبیحات و حمد و چهارقل؛ اما انگار خواب به چشمانم نمیآید. صحنهی تعزیه ی بعدازظهر فردا میآید پیش چشمانم...
***
صبح، سرحال تر از همیشه از خواب بلند میشوم. در راه مدرسه انگار روی ابرها راه میروم. سبک بال و بی وزن، به شوق تعزیهخوانی و اشکهایی که بی صدا از روی گونههایم سرازیر شدهاند.
آقای معلم مشغول خط زدن مشقهاست. دفتر مشقم را باز کردهام و گذاشتهام روی میز. چشمهایم را بستهام... رفتهام در جامه ای سبز به لطافت ایمان؛ در لباس دوطفلان...
آقای معلم دفتر مشقم را برمیدارد و رونویسی دیشبم را بلندبلند، میخواند: دید موسی یک شبانی را به راه – کوه میگفت ای خدا و ای اله، ای فدای تو همه بزهای من – ای به یادت هی هی و هی های من، ای حارث شوم و دغا، بر ما مکن ظلم و جفا، اول مرا بنما شهید - ای حارث بی آبرو، ای زشت کار زشتخو، اول مرا بنما شهید. تو کجایی تا شوم من چاکرت – چارقت دوزم کنم شانه سرت. بوسم دو دستت ای دغا، باز آی از راه جفا، اول مرا بنما شهید. مرگ برادر مشکل است، باری گران اندر دل است، اول مرا بنما شهید.
حالا میفهمم در خستگی آخر شب چه گُلی کاشتهام! بچهها میخندند؛ اما من دارم از خجالت آب میشوم. میخواهم ماجرای دیشب و مرور نسخهها را در خانه ی ملاغلام رضا بگویم؛ اما خودم را میشناسم. توانایی بازگویی اش را ندارم. کف دستهایم را میگیرم و چند تا چوب آب دار میخورم. اشکالی ندارد! بگذار بزند.
تعزیه خواندن امروز بعدازظهر را با هزار تا مثل این چوب خوردنها عوض نمیکنم.
راستش را بخواهید، فکر می کنم، کم از بچه های تعزیه خوان نیستم. خیلی وقت ها شده توی دشت روستایمان زده ام زیر آواز و برای خودم چهچه زد ه ام که یکی دو نفر از هم ولایتی ها گفته اند اگر ترشی نخوری یک چیزی می شوی! شاید شوخی شوخی یک چیزی گفته باشند؛ اما واقعاً دو سه سالی است دلم می خواهد یکی از همان بچه هایی باشم که در نقش های مختلفی تعزیه خوانی می کنند. دلم می خواهد یکی از دوطفلان مسلم باشم که آواره ی کوه و بیابان و درمانده ی کوی و خیابان شد هاند و دربه در به دنبال پدر میگردند.
اوّل محرّم است که تصمیم گرفتهام هرطور شده امسال یکی از دو طفلان مسلم باشم. حسرت تعزیهخوانیام را به بابا میگویم. بابا خودش سواد ندارد؛ اما بیش تر تعزیهها را از حفظ است و هروقت فرصتی باشد و هرجا عشقش بکشد شروع میکند به خواندن تعزیه. به تنهایی، هم حضرت عباس میشود، هم شمر؛ هم زینبخوانی میکند هم امامخوانی. از زیر و بم صداها و لحنی که میخوانَد، میشود فهمید الآن نسخه اش چیست. گاهی وقتها اشکهایش هم جاری میشود و چنان بغضی میکند که لحظاتی از خواندن باز میماند و دوباره از نو زمزمه میکند.
سر شبی است و کتاب فارسی پنجم دبستانم را تکیه دادهام به پایهی چراغ گردسوز روی کرسی و زیر نور کم رنگش دارم از روی درس «موسی و شبان» رونویسی میکنم. بابا تا خِرخِره رفته زیر کرسی و مشغول خواندن رجزهای معروف حضرت عباس با شمر ذی الجوشن است که تعزیهخوانی اش را قطع میکنم:
- «تعزیه دوطفلان رو برام میخونی؟»
لحاف را کنار میزند. خودش را جمع وجور میکند و تکیه میدهد به پشتی: «از دوطفلان فقط آن جایی را بلدم که بچهها، یعنی ابراهیم و محمد، میافتند به دام حارث.»
- «واقعاً؟! چه خوب! همون جا را بخوان.»
شروع میکند به خواندن نسخههای دوطفلان، گاهی ابراهیم میشود، گاهی محمد، حارث را هم میخواند:
- «...نه آخر ما ز اولاد رسولیم – گل نورستهی باغ بتولیم! چه جرمی سر زده از ما دو کودک...»
میگویم: «دوس دارم تعزیه بخونم. میخوام یکی از دوطفلان مسلم بشم.»
با بی تفاوتی میپرسد: «بلدی دست خط قدیمی بخونی؟ اصلاً رویش را داری بری وسط جمعیت؟!» میمانم چه جوابی بدهم و او دوباره مشغول زمزمههای خودش میشود.
میروم توی لاک خودم. میبینم راست میگوید. آن نسخههایی را که من دیدهام، با آن کاغذهای کاهی و ترکخورده و آن خطهای شکسته و کج کج، جرئتم را برای تعزیهخوانی کم میکند؛ اما من تصمیم گرفتهام هرطور شده تعزیه بخوانم. دفتر و کتابم را پرت میکنم گوشهی اتاق و با التماس میگویم: «نسخه ی یکی از دوطفلان رو برام میگیری؟ روم نمیشه از حاج رمضون بگیرم.»
تمسخرکنان جواب میدهد: «تو که این جوری کم رویی، چطور میخوای بری وسط مردم وایسی بخونی؟»
وقتی میبینم اعتنایی به خواستهی من ندارد و همان طور حرف خودش را میزند، احساس میکنم در و دیوار اتاق دارد روی سرم خراب میشود. به ذهنم میرسد بروم پیش دایی عباس و از او بخواهم مرا به حاجی رمضان تعزیهخوان معرفی کند. به هر بهانه ای بابا را راضی میکنم، برویم شب نشینی خانهی دایی. فانوس را بر میداریم و میزنیم به کوچههای پر از یخ و برف.
هنوز دقایقی زیر کرسی دایی عباس ننشسته ایم که زن دایی، مَجمَعَهی رنگارنگ تنقّلات زمستانی را میگذارد روی کرسی. چند لحظه دستم روی مَجمَعَه میچرخد. ماندهام از باسلوق شروع کنم یا جوزه قند. دایی عباس میپرسد: «از بچهها خبر دارید یا نه؟ دلم برای شان تنگ شده.»
بابا جواب میدهد: «ای...، بی خبر نیستیم. حسین کاغذ داده و نوشته توی کوچههای تهران یک ذره برف هم نمیماند. همه را میریزند توی نهرهای آب.»
برای این که به مقصودم نزدیک شوم از دایی عباس میپرسم: «شما که بلدین قرآن بخونین، چرا تعزیه نمیخونین دایی؟»
دایی میگوید: «قدیم ترها چندبار تعزیه خوندم!... تعزیهخونی برای خودش ادا و اصولی داره که باس اول عاشق باشی، بعد...»
میگویم: «دلم میخواد تعزیه بخونم!»
دایی جوزه قندی توی دهان میگذارد و میگوید: «غصه اش را نخور دایی جون! خیلی وقت داری برای تعزیه خوندن، الآن باس درس بخونی.»
میگویم: «دوطفلان که میتونم باشم!»
بابا میگوید: «از سر شبی پاشو توی یه کفش کرده که الّاوبلّا میخوام تعزیه بخونم!» و دایی عباس با خوش رویی جواب میدهد: «حالا که این قدر مشتاقه، خب بخونه.»
با التماس به دایی میگویم: «میشه به حاج رمضون بگی نسخه شو بهم بده؟!... نسخه شو میگیری واسم؟»
بابا و دایی عباس با خندههای معنادارشان همان طور نگاهم میکنند؛ ولی زن دایی، اشکهای سرازیرم را میبیند و با چشم غرهای به دایی، رو میکند به من: «پا شو زن دایی جون، پا شو. پا شو بریم خونه حاج رمضون. خودم سفارشت رو به زنش میکنم. عمه کشور خودش نسخه رو از حاج رمضون میگیره، میذاره کف دستت.»
فانوس به دست، با زن دایی، راه میافتیم توی کوچههای یخ زده و تا خانهی حاج رمضان میلرزم. هرچه در میزنیم، کسی در را باز نمیکند. زن دایی میگوید:
- «یقین که جایی رفته باشند شب نشینی.»
در راه بازگشت، زن دایی، قربان صدقهام میرود و قول میدهد فردا صبح اول وقت برود خانهی حاج رمضان و سفارش مرا به عمه کشور بکند تا نسخهی دوطفلان را بدهند به من.
فردایش، موقع شلوغی تقسیم نسخهها به پشتوانهی حرف زن دایی میروم تا نسخهام را بگیرم. با قوّت قلبی که پیدا کردهام میروم جلو. حاج رمضان مردّد نگاهم میکند؛ ولی نسخه را میدهد دستم. سر میگذارد بیخ گوشم و آهسته میگوید: «همین امشب برو منزل ملاغلام رضا و نسخه ات را تمرین کن.»
نیم نگاهی به نسخه میاندازم و فوری میگذارمش در جیب کتم. انگار نقشهی گنجی یافتهام که نمیخواهم دیگران از آن سر دربیاورند. چند بار نسخه را با سرانگشتانم توی جیب لمس میکنم، زیباترین هدیه، نایاب ترین چیز. آیا واقعاً میخواهم تعزیه بخوانم!؟ نسخه را به آرامی از جیب بیرون میکشم و نگاهی به آن میاندازم. عاشقانه، با یک دنیا آرزو، بالای نسخه نوشته شده:
«نسخهی ابراهیم بن حضرت مسلم بن عقیل در تعزیهی دوطفلان.»
چند خط اول را با حرکت چشمها مرور میکنم. هرچند با خطهای کشیده و کج نوشته شدهاند، ولی میتوانم بخوانم شان. دوباره میگذارمش در جیب. شاد و سرخوش از حسینیه میزنم بیرون. در راه خانه احساس میکنم وارد دنیای دیگری شدهام. از این که توانستهام نسخه ی تعزیه را به چنگ بیاورم و فردا در جمع تعزیهخوانها باشم، بر خود میبالم.
شب، نسخهام را با غرور به بابا نشان میدهم و از او قول میگیرم بعد از شام برویم خانهی ملاغلام رضا و تعزیهام را با او تمرین کنم. میرویم. با روی باز میپذیردمان. بعد از احوال پرسی و صحبت از کشت و کار و گوسفند و آب قنات، بالاخره نوبت نسخهخوانی میشود. اوّل، نسخهام را میخواند و بعد جوابش را از نسخهی خودش. هر دو را از حفظ. من از رو میخوانم؛ ولی او اصرار دارد با همان آهنگی بخوانم که او نسخهی مرا میخواند. خودش نسخه اش را ساده میخواند. انگار میخواهد کتاب بخواند. میخوانم. میخواند. از نو. دوباره و سه باره و هربار او شعرهای حارث را میخواند، همان طور ساده. باز هم میگوید: «از سر بخوان.» من با همان آهنگ حزینی که یادم داده میخوانم؛ اما مُلّا یک مرتبه میرود در جلد حارث. میشود همان حارث بدنام تعزیه و چنان دادی میکشد که نیم متر میپرم عقب. برایش غیرمنتظره نیست. اشارهای میکند تماشایی، با حرکت چشم و ابرو، با تمام صورت؛ یعنی ادامه اش را بخوان. میخوانم. از نو میخوانم. مجلس تعزیه ای است انگار. التماس محمد به حارث: «ای حارث شوم و دغا! اول مرا بنما شهید» و التماسهای ابراهیم: «کن شرم از روی خدا، اول مرا بنما شهید.» ابراهیم و محمد با سوز و گداز روی هم را میبوسند و به مسلخ حارث میروند. تمام.
در راه خانه، خودم نیستم. ابراهیم هستم. درهای بسته، تاریکی، بی کسی، غریبی، سرما و صدای گرگها از دور و نزدیک...
زیر کرسی یادم میآید مشقهایم را ننوشتهام. دفتر و کتابم را پهن میکنم روی کرسی. متکا را میگذارم زیر پا و خواب آلوده، تکلیف شب را ازسر میگیرم. وقت خواب است؛ اما گردسوز باید ناچار بسوزد. خوب آلودگی، غُرغُرهای زن بابا. با همهی اینها دو صفحه ای مینویسم... خواب امانم را میبُرَد. چراغ را فوت میکنم و فرومیروم زیر کرسی. چشمها را میبندم. مثل همیشه شروع میکنم به فرستادن صلوات و خواندن تسبیحات و حمد و چهارقل؛ اما انگار خواب به چشمانم نمیآید. صحنهی تعزیه ی بعدازظهر فردا میآید پیش چشمانم...
***
صبح، سرحال تر از همیشه از خواب بلند میشوم. در راه مدرسه انگار روی ابرها راه میروم. سبک بال و بی وزن، به شوق تعزیهخوانی و اشکهایی که بی صدا از روی گونههایم سرازیر شدهاند.
آقای معلم مشغول خط زدن مشقهاست. دفتر مشقم را باز کردهام و گذاشتهام روی میز. چشمهایم را بستهام... رفتهام در جامه ای سبز به لطافت ایمان؛ در لباس دوطفلان...
آقای معلم دفتر مشقم را برمیدارد و رونویسی دیشبم را بلندبلند، میخواند: دید موسی یک شبانی را به راه – کوه میگفت ای خدا و ای اله، ای فدای تو همه بزهای من – ای به یادت هی هی و هی های من، ای حارث شوم و دغا، بر ما مکن ظلم و جفا، اول مرا بنما شهید - ای حارث بی آبرو، ای زشت کار زشتخو، اول مرا بنما شهید. تو کجایی تا شوم من چاکرت – چارقت دوزم کنم شانه سرت. بوسم دو دستت ای دغا، باز آی از راه جفا، اول مرا بنما شهید. مرگ برادر مشکل است، باری گران اندر دل است، اول مرا بنما شهید.
حالا میفهمم در خستگی آخر شب چه گُلی کاشتهام! بچهها میخندند؛ اما من دارم از خجالت آب میشوم. میخواهم ماجرای دیشب و مرور نسخهها را در خانه ی ملاغلام رضا بگویم؛ اما خودم را میشناسم. توانایی بازگویی اش را ندارم. کف دستهایم را میگیرم و چند تا چوب آب دار میخورم. اشکالی ندارد! بگذار بزند.
تعزیه خواندن امروز بعدازظهر را با هزار تا مثل این چوب خوردنها عوض نمیکنم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}